وقتی خورشید طلوع می کند در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم، که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید اگر دوست داشتین نظر بدین خوش حال میشم .ممنون برای تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات یادتون نره آخرین مطالب
نويسندگان پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, :: 12:47 :: نويسنده : یک دوست
هر گاه مشکلی برایم پیش می آمد به مطب او می رفتم. آن جا شلوغ بود اولش فکر می کردم فقط من مشکل دارم اما بعد ها فهمیدم دفتر منشی اش پر است از مشکلات عجیب و غریب. بعضی ها از شدت حسادت به زمین خورده بودنند و نیاز به ارتوپدی داشتند، بعضی ها هم از سنگینی گناه کمرشان خم شده بود.کسانی هم بودنند که خشم گلویشان را پر کرده بود و نمی توانستند حرف بزنند. او همه را معاینه می کرد بدون وقت قبلی...... در مواقع سختی وقتی گوشه ای می نشستم احساس می کردم کسی دستانم را گرفته کسی کنارم نشسته، بله خودش بود او که هر با دستان گرمش صورت طبیعت را نوازش می کرد، او که با هر نفسش هزاران ابر جابه جا می شدند، او که هر روز دل های آدم ها را گرد گیری می کرد، او کسی بود که رد پای سبزش لا به لای درختان دیده می شد و او کسی بود که هر 3 ماه یک بار لباس کهنه ی طبیعت را به فرشی پر از رنگ های محبت مبدل می کرد، او کسی بود که طلوع زیبای خورشید را آفرید تا هر روز صبح خورشید برای چشم روشنی آفتاب را به زمین هدیه دهد . بله او کسی بود که زمینی ها به او می گفتندخدا
نظرات شما عزیزان: پيوندها
|
|||
![]() |